منُ زندگی کوفتیم |
||
طعم خون می آید در دهانت . به خودت که می آیی ، میبینی ساعت هاست که داری لب هایت را گاز میگیری ... بی آنکه حتی متوجه درد و کنده شدن پوسته های نازک رویشان باشی! ساعت را نگاه میکنی ، دیر است ! اشک هایت را پاک میکنی ، چشم هایت میسوزد . باید یک روز بروی پیش دکتر لعنتی و ببینی عینک لازم داری یا نه . نور مانیتور را هم باید کم کنی . هان! کمی هم باید صاف تر بنشینی ... باز طعم خون می آید ، خودت را در آینه ی کوچک نگاه میکنی و زخم های لب هایت را با دقت وارسی میکنی ، خیلی هم بد نیست . زود خوب خواهد شد ... به خودت تشر میزنی ، بلند شو دیگر !! میخواهی ، نمیشود ! همیشه چیزی که میخواهی نمیشود و چیزی که نمیخواهی میشود ! حالا هم دارد دیر میشود ؛ یعنی شده ! اما نه خیلی ... باز غر میزنی و اخم میکنی . ساعت تیک تاک راه انداخته در سرت و تو اخم کرده ای . اما باز نمیشود ! و باز طعم خون می آید ؛ اما دیگر خون از لب هایت نیست ؛ ذهنت دارد خون ریزی میکند باز ... بلند می شوی ،چای میریزی اما سرد نمیشود ! اَه باز هم نمیشود ... چای را سر میکشی ؛ راستی ، چرا دیرت شده بود ؟! باز هم یادت رفت !! چای تمام میشود و دیگر طعم خون نمی آید ، تلخ است . هان ! دیرت شده بود ... اخم کردی و ساعت را نگاه میکنی ، بلاخره آمد ... حالا وقت مُردن است ! تو آماده ای و تمام کار های لازم را کرده ای ؛ همه چیز هم داری برای یک مردن لذتبخش ! نا امیدی ، ترس ، خستگی ، درد ، قلب شکسته ... لیستت را باز یادت رفته، اما خب همین ها هم کافیست ! ساعت را نگاه میکنی . طبق معمول پوست لبَت را میکَنی و خون می آید ... حالا آماده ای ، بعد از اینهمه دیر کردن ، حالا وقتش شده ... چشم هایت را میبندی ، دست هایت را مشت میکنی ، قدمت را برمیداری و ... یادت نرفته بود که همیشه نمیشود ؟؟ هوم ؟ ! نظرات شما عزیزان: برچسبها:
+
تاریخ | پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, ساعت | 11:4 نویسنده | مرمـر
|