354

منُ زندگی کوفتیم

طعم خون می آید در دهانت . به خودت که می آیی ، میبینی ساعت هاست که داری لب هایت را گاز میگیری ...

بی آنکه حتی متوجه درد و کنده شدن پوسته های نازک رویشان باشی!

ساعت را نگاه میکنی ، دیر است ! اشک هایت را پاک میکنی ، چشم هایت میسوزد .

باید یک روز بروی پیش دکتر لعنتی و ببینی عینک لازم داری یا نه . نور مانیتور را هم باید کم کنی .

هان! کمی هم باید صاف تر بنشینی ... باز طعم خون می آید ، خودت را در آینه ی کوچک نگاه میکنی و زخم های لب هایت را با دقت وارسی میکنی ، خیلی هم بد نیست . زود خوب خواهد شد ...

به خودت تشر میزنی ، بلند شو دیگر !! میخواهی ، نمیشود !

همیشه چیزی که میخواهی نمیشود و چیزی که نمیخواهی میشود !

حالا هم دارد دیر میشود ؛ یعنی شده ! اما نه خیلی ... باز غر میزنی و اخم میکنی .

ساعت تیک تاک راه انداخته در سرت و تو اخم کرده ای . اما باز نمیشود ! و باز طعم خون می آید ؛ اما دیگر خون از لب هایت نیست ؛ ذهنت دارد خون ریزی میکند باز ...

بلند می شوی ،چای میریزی اما سرد نمیشود ! اَه باز هم نمیشود ...

چای را سر میکشی ؛ راستی ، چرا دیرت شده بود ؟! باز هم یادت رفت !!

چای تمام میشود و دیگر طعم خون نمی آید ، تلخ است . هان ! دیرت شده بود ...

اخم کردی و ساعت را نگاه میکنی ، بلاخره آمد ... حالا وقت مُردن است !

تو آماده ای و تمام کار های لازم را کرده ای ؛ همه چیز هم داری برای یک مردن لذتبخش !

نا امیدی ، ترس ، خستگی ، درد ، قلب شکسته ... لیستت را باز یادت رفته، اما خب همین ها هم کافیست ! ساعت را نگاه میکنی . طبق معمول پوست لبَت را میکَنی و خون می آید ...

حالا آماده ای ، بعد از اینهمه دیر کردن ، حالا وقتش شده ... چشم هایت را میبندی ، دست هایت را مشت میکنی ، قدمت را برمیداری و ... یادت نرفته بود که همیشه نمیشود ؟؟ هوم ؟ !



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ | پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:,ساعت | 11:4 نویسنده | مرمـر |